۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

9 روز مونده

دختر کوچولوی من اگه بدونی امروز چقدر من و باباتو نگران کردی
از صبح کم تکون می خوردی ولی من سعی می کردم زیاد فکر نکنم تا 1 وقتی کم تکون خوردن تو از استرس من نباشه
عصری از خواب که بیدار شدم فوری پریدم 1 شیرینی خوردم و روی کاناپه دراز کشیدم تا حواسم به تکونهات باشه
1 ربعی گذشت و خبری نشد
بعد شکلات شیرین با چایی خوردم و بازم نیم ساعتی منتظرت موندم ولی بازم تحویل نگرفتی
هر چی باهات حرف زدم و نازت کردم فایده ای نداشت
سعی می کردم به خودم استرسراه ندم ولی چیکار کنم دست خودم نبود :(
بابا یاشار که از خواب بیدار شد طاقت نیاوردم و بهش گفتم 1 ساعتی میشه که هر چی میخورم دیانا تکون نمی خوره
برام شربت شیرین درست کرد که بخورم. 1 ربعی بازم صبر کردیم ولی بازم انگار نه انگار
فکر کنم باهامون قهر کرده بودی...
خلاصه دیگه طاقت نیاوردیم و بلند شدیم تا بریم 1 جایی صدای قلبتو گوش بدیم
رفتیم درمانگاه و کمی منتظر موندیم تا نوبتمون شد
خانم دکتره که خیلی هم مهربون بود گفت براتون سونوگرافی میکنم تا خیالتون راحت بشه
روی مانیتور به اون طرف بود و من نمی دیدمت ولی بابات داشت با عشق و ذوق به حرفهای خانم دکتر که اعضاء ترو توضیح می داد گوش میکرد، آخرشم گفت توپولی شدی و جات کمه و برای همین کم تکون می خوری. گفت الان حدود 3400 گرم هستی که ما کلی ذوق کردیم که دخملمون توپولی هستش
دیگه خیالمون راحت شد و رفتیم توی 1 پارکی 1 کمی قدم هم زدیم تا استرسمون تموم بشه و بعد رفتیم خونه
شب تو شروع کردی بازم مثل قبل وول وول خوردن
فقط مثل اینکه اونروز می خواستی 1 کمی ما رو اذیت کنی ناقلا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر