۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

زیزو


دیانا زیزو عروسک کوچولوشو خیلی دوست داره
وقتی کنار تختش زیزو رو می گزارم با تمام وجود می خواهد به سمتش بره
که این قضیه از بچه ای که هنوز یک ماهش نشده خیلی عجیبه

"دختر خوشگله، منه دیگه"

From زیزو


From زیزو


مامان خوبم


تو هفته قبل اگه مامانم خونمون نیومده بود و از دیانا مراقبت نکرده بود تا حالا جفتمون دیوانه شده بودیم
البته به نظر میاد این اتفاق خواهد افتاد دیر و زود داره سوخت و سوز نداره
ولی مامانم با تمام وجود تو این هفته از دیانا مراقبت کرد و ما رو شرمنده کرد
طفلکی مادرم تمام این هفته شبها ، بچه رو پیش خودش نگه می داشت تا ما بتونیم بخوابیم
تو عروسی هم که رفتیم تمام مدت بچه داری می کرد
"مامان عزیزم یک دنیا دوست دارم و خدا کنه بتونم جبران کنم"

From زیزو

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

کولیک


دخترم یک چند وقتی هست دل دردای شدیدی داره
دکترش میگه تو نوزاد ها طبیعی هست و یک پدیده ای به نام کولیک بهش می گن
هر کوفتی هست زندگی رو این مدت به کام ما تلخ کرده
دیانا هر 5 دقیقه یکبار گریه می کنه
دیشب هم دخترم اصلا نخوابید از همه بدتر هم اینه که نه دوایی داره نه درمانی فقط باید صبر کرد
خدا به من و مامانش صبر بده


From واکسن

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

دو هفتگی دیانا کوچولو

دختر کوچولوی من 2 هفته اش شد
خدا وکیلی این 2 هفته خیلی سخت بود و اگه کمک مامان و خواهرم نبود نمی تونستم به تنهایی این مدت رو بگذرونم
دخترم یواش یواش داره هوشیارتر میشه و مامانشم می شناسه
توی این مدت خودشو توی دل همه حسابی جا کرده
درسته که بزرگ کردنش خیلی سخته ولی همه کارهاش رو آدم از ته دل با رضایت انجام میده

From دو هفتگی دیانا


From دو هفتگی دیانا


From دو هفتگی دیانا


From دو هفتگی دیانا


From دو هفتگی دیانا


From دو هفتگی دیانا


From دو هفتگی دیانا


From دو هفتگی دیانا

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

ياشار کوچولو و ديانا



ديروز باباسعيد این عکس از دوران نوزادي من را برام پيدا کرد و اسکنش کرد و برام ايميل کرد

From واکسن


تا حالا انقدر به عکس هاي دوران کودکيم دقت نکرده بودم يک جورايي ديانا رو تو خودم ديدم البته دخترم الان که 10 روزش شده خيلي خوشگل تره
بعضي وقتها تو وجود ديانا خودم رو پيدا مي کنم شايد يک بار ديگه بايد زندگي رو شروع کرد اين بار از نگاه ديانا ، دوباره دوران قشنگ کودکي با تمام خاطرات خوبش برام زنده شد
اميدوارم دخترم هميشه سالم و سرحال باشه

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

بی خوابی

تو این یک هفته هر کی من و دیده فکر کرده یا خمارم یا نعشه
هر جایی سرم و می زارم دوست دارم یک چرت درست و حسابی بگیرم بخوابم
دیانا دخترم تصمیم گرفته روزها مثل یک بچه خوب بخوابه و شبها اجداد ما رو جلوی چشمامون بیاره

دیشب بابابزرگ مرحومم رو دیدم می گفت پشتش رو به مال باد گلو داره
بعد بابای بابابزرگم رو دیدم می گفت نه گشنشه در کل همه بودند جز یک خواب راحت
خیلی دوران سختی هست
خداییش بهترین رژیم بچه داری هست تو این چند روز یک غذای درست و حسابی نتونستم بخورم
الان این شکلی هستم

From بی خوابی



بی چاره آبدارچی های شرکت ما دائم به من چایی می رسونن

الانم بیشتر نمی تونم تایپ کنم

خوابم می یاد

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

روز سوم تولد دخترم

دختر گلم هر روز زیبا تر و زیباتر می شه واقعا یک لحظه ازش دور شدن برام خیلی سخته


From روز سوم


نگاه قشنگش برام یک دنیا معنی داره انگار می خواهد یک چیزی به من بگه

From روز سوم


اینم عکس های دیگه ای از دختر من

From روز سوم


From روز سوم

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

دیانای من بدنیا آمد

خدا رو شکر که هم دخترم هم شهره عزیزم سالم و سلامت هستند
وقتی برای اولین بار دیدمش ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد
دختری زیبا ، سرحال و تپلی

From Diana BirthDay


دخترم سفید مثل بلور هست چشمای خوشگلشم روشن تر از آسمانه ولی همش خوابه

From Diana BirthDay


مامانش هم سالم و سلامت در کنارش خوابیده

From Diana BirthDay


اینم من و دختر خوشگلم

From Diana BirthDay


هر دو تا مادربزرگ ها هم خیلی امروز زحمت کشیدند از هر دو آنها متشکرم و امیدوارم همیشه سالم و در کنار ما باشند

From Diana BirthDay

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

قشنگترین روز عمرم فرداست

دختر گلم بعد از 9 ماه انتظار فردا بدنیا میای
هیچ آرزویی در این لحظه جز سلامتی تو مامانت ندارم امیدوارم
فردا سالم و سلامت در آغوشت بگیرم
همیشه عاشقتم و دوستت دارم

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

همه چیزها رو آمده کردیم

امروز 12 مهر است
دختر گلم همه چیز رو برای اومدنت آماده کردیم

اول از همه خودم تخت کنار مامانت رو آماده کردم عکسش هم این پایین هست

From 12 مهر


عمو شهابت امروز خونه ما اومد تا هم عروسکات هم تاب خوشگلت رو برات درست کنه

From 12 مهر



From 12 مهر


راستی من و مامانت چند روزی هست سرما خوردیم این قضیه من رو حسابی کلافه و نگران کرده
امیدوارم هم تو هم مامانت سالم و سلامت باشید

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

9 روز مونده

دختر کوچولوی من اگه بدونی امروز چقدر من و باباتو نگران کردی
از صبح کم تکون می خوردی ولی من سعی می کردم زیاد فکر نکنم تا 1 وقتی کم تکون خوردن تو از استرس من نباشه
عصری از خواب که بیدار شدم فوری پریدم 1 شیرینی خوردم و روی کاناپه دراز کشیدم تا حواسم به تکونهات باشه
1 ربعی گذشت و خبری نشد
بعد شکلات شیرین با چایی خوردم و بازم نیم ساعتی منتظرت موندم ولی بازم تحویل نگرفتی
هر چی باهات حرف زدم و نازت کردم فایده ای نداشت
سعی می کردم به خودم استرسراه ندم ولی چیکار کنم دست خودم نبود :(
بابا یاشار که از خواب بیدار شد طاقت نیاوردم و بهش گفتم 1 ساعتی میشه که هر چی میخورم دیانا تکون نمی خوره
برام شربت شیرین درست کرد که بخورم. 1 ربعی بازم صبر کردیم ولی بازم انگار نه انگار
فکر کنم باهامون قهر کرده بودی...
خلاصه دیگه طاقت نیاوردیم و بلند شدیم تا بریم 1 جایی صدای قلبتو گوش بدیم
رفتیم درمانگاه و کمی منتظر موندیم تا نوبتمون شد
خانم دکتره که خیلی هم مهربون بود گفت براتون سونوگرافی میکنم تا خیالتون راحت بشه
روی مانیتور به اون طرف بود و من نمی دیدمت ولی بابات داشت با عشق و ذوق به حرفهای خانم دکتر که اعضاء ترو توضیح می داد گوش میکرد، آخرشم گفت توپولی شدی و جات کمه و برای همین کم تکون می خوری. گفت الان حدود 3400 گرم هستی که ما کلی ذوق کردیم که دخملمون توپولی هستش
دیگه خیالمون راحت شد و رفتیم توی 1 پارکی 1 کمی قدم هم زدیم تا استرسمون تموم بشه و بعد رفتیم خونه
شب تو شروع کردی بازم مثل قبل وول وول خوردن
فقط مثل اینکه اونروز می خواستی 1 کمی ما رو اذیت کنی ناقلا